یوم الله واقعی روزی است که امیرالمومنین علیه
سلام شمشیرش را کشید و خوارج را از اول تا به آخر درو کرد و تا به آخر کشت. ایام
الله روزهایی است که خداوند تبارک و تعالی یک زلزله ای وارد میکند، یک سیلی را وارد
میکند، یک طوفانی وارد میکند، به این مردم شلاق میزند که آدم بشوید. امیرالمومنین
اگر بنا بود مسامحه کند شمشیر نمیکشید تا ۷۰۰ نفر را یکدفعه بکشد. در حبسهای ما هم
بیشتر این اشخاص هستند که مفسدند. اگر ما اینها را نکشیم هر یکیشان که بیرون برود
آدم میکشد. اصلاً آدم نمیشوند اینها...
شما آقایان علما چرا فقط سراغ احکام نماز و روزه
میروید؟ چرا هی آیات رحمت را در قرآن میخوانید و آیات قتال را نمیخوانید؟ قرآن
میگوید بکشید، بزنید و حبس کنید. چرا فقط شما همانطرفش را گرفته اید که صحبت از
رحمت میکند؟ رحمت مخالفت با خدا است... محراب یعنی محل حرب یعنی مکان جنگ. از
محرابها باید جنگ پیدا شود. چنانکه بیشتر جنگهای اسلام از محرابها پیدا می شد.
پیغمبر شمشیر داشت تا آدم بکشد. ائمه ما همگی چندی نظامی بودند. همگی جنگی بودند.
شمشیر میکشیدند آدم می کشتند...
همانطور که رسول الله دست میبرید، حد میبُرید، رجم میکرد و همانطور که یهود بنی
قریظه را چون جماعتی ناراضی بودند قتل عام کرد. اگر رسول الله فرمان داد که فلان
محل را بگیرید، فلان خانه را آتش بزنید، فلان طایفه را از بین ببرید، حکم به عدل
نموده است... زندگی بشر را با قصاص تامین کرد، زیرا حیات توده زیر این قتل قصاصی
خوابیده است. با چند سال زندان کار درست نمیشود. این عواطف کودکانه را کنار
بگذارید! ما خلیفه میخواهیم که دست ببرد و حد بزند و رجم کند.
نخستین بار که ژنرال را در بند دیدم؛ به همه آثار خستگی که بر چهره داشت و با وجود صورت نتراشیده و چشمهای سرخ از بیخوابی، باز هم سر و گردنی از همه بلندتر بود. بیش از این بسیار بار او را با کوبال و یراق نظامی و گاه در لباس کار آمریکایی، در جعبهء تماشا دیده بودیم و تصویرش را نظیر بقیه ژنرالهای شاه در روزنامهها نگاه کرده بودیم.
او برای ما بیشتر به عنوان یک ورزشکار آشنا بود تا یک خلبان حرفهای. حرفهای او را پیرامون افزایش قدرت تن و توسعه تریبت بدن بیش از گفتههای او درباره تعالی روح در گیر و دار پرواز جسم بر آسمانها شنیده بودی و آنچه از او در خاطر داشتیم دستی بود که توپ بسکتبال را در حلقه ورزشگاه تازهای میانداخت و یا نگاه مشتاقی بود که به شناگران جوان برنامه ورزش از نگاه 2 خیره مانده بود.
اصفهان - سال 1356
یکشنبه وقتی اینانلو و ادیب زاده در برنامهشان تیمسار را دعوت کردند. خیلی ساده آمد و نشست و به حرفهای بچههای جنوب شهر که از تربیت بدنی توپ و زمین میخواستند گوش داد و به آنها تعهد سپرد که دو سه ماهه همهء نیازهای آنان را برآورده کند. بعدها شنیدیم که به قولش وفا کرده بود. ولی حالا در بامداد سهشنبه ننگین 14 بهمن 1357 همان بچههای جنوب شهر و دوستانشان تیمسار را چشم بسته و دست در زنجیر به کمیته استقبال از خمینی آورده بودند. بالاخانه مدرسه رفاه. در اتاقی که همه روی زمین رها شده بودند، تیمسار هم به دیوار تکیه داده بود و روبهرو را نگاه میکرد. با خیلی از آنها که در بند بودند آشنا بودم و به محض دیدنشان سلام و سختی بود از من که نمیتوانستم در برابر بازی روزگار شگفت زده نباشم. و از آنها که بعضی مثل شیران در بند بودند و جمعی خود را باخته و وحشتزده با صدای قدمهای هر رهگذر از جا میپریدند که مبادا این جرس، زنگ ملک الموت باشد!
تیمسار از همه خونسردتر بین سپهبد برنجیان و امیرافشار نشسته بود. بالاتر از او سپهبد رحیمی، ناجی و ربیعی به دیوار تکیه داده بودند و در وسط اتاق همه آن سروران و سرداران به همراه دولتمردان عصر رستاخیز، با ناباوری به سرنوشت میاندیشیدند. شاه رفته بود و حکومت ملی ایران فروشکسته بود و آنها میدانستند که فریاد خون همهجا را گرفته است و جنونی که آخوندها در کورهاش دمیدهاند آنچنان شعلهور است که خشک و تر را میسوزاند، پس کسی در صدد نجات سر خود نبود که از همان پنجره کوچک اتاق میشد تصویر فردا و فرداها را دید و سرهای بریده که بیجرم و جنایت بالای نیزه و دار است.جلویش نشستم، با هر کدام کلمهای گفته بودم، با این همه بیآنکه به دنبال نقش او در اندیشه خود بگردم در مقابل او به سبب سکوت و خونسردیش کمی دستپاچه شدم؛
احمد خميني همراهم بود و درگیر توهم مشابه... سوال کرد: «شما خارجی اي؟!»
جهانبانی با پوزخندی پاسخ داد:
من تا آنجا که میدانم یعنی تا دیروز نادر جهانبانی افسر خلبان
نیروی هوایی و سرپرست تربیت بدنی بودهام
من خیلی خجالت کشیدم؛ با اینهمه دو سه دقیقه تلاش کردم به جهانبانی اطمینان بدهم که هرچه را عنوان کند خواهم نوشت. آن روز همه تلاش ما این بود که ارتش و فرماندهان آن به نحوی حفظ شوند و این کار به جز از راه نوشتن و بیاثر نمودن اتهاماتی که چپهای کمونیست، مجاهدین و فدائیان شوروی به ارتشیها میزدند میسر نميشد.
با آنکه همه سخنانی گفته بودند، ژنرال نادر جهانبانی با آرامش گفت: اگر برای مردم چیزی نوشتید احساس خودتان را بنویسید ولی اگر قرار است نوشتههای شما را آخوندها ببینند بنویسید، نادر جهانبانی همه آنچه را که تاکنون انجام داده باعث افتخار خود میداند. این گفته به اغلب افسرانی که آنجا بودند قوت قلب داد و همه به نحوی با گفتن تیمسار درست میگویند و با تکان دادن سر حرفهای او را تصدیق کردند.
بیرون آمدم توی کوچه مستجاب و در میان مردمی که عرقریزان هرکدام با تفنگی در دست، خود را چهگوارایی وطنی تصور میکردند! یکی از ورزشکاران مشهور سرزمینمان را دیدم، خیلی آشفته بود اون نیز تفنگی در دست داشت و مثل بقیه بود، تا مرا دید به طرفم آمد و در گوشم گفت: تیمسار هم اینجا بود؟ گفتم: کدام تیمسار؟ اینجا خیلی از تیمسارها را آورده اند. گفت: شازده را میگویم؛
تازه فهمیدم منظورش جهانبانی است. گفتم بله و خیلی هم آرام و خونسرد دیدمش، مثل سنگ نه بهتر بگویم مثل عقاب در لحظهای که دعوت زاغ را برای حیات جاودانه رد کرده است.
حرفهایم را نفهمید و گفت: آمدهام اینجا اگر بشود یک طوری با چند تن از بچههای شهباز، تیمسار را فرار بدهیم.
گفتم امکان ندارد او حاضر به فرار شود. باید او را ببینی تا حرفم را باور کنی!
او رفت تا وسیله فرار را فراهم سازد و من از مردم گریختم تا در خلوتی مشاهداتم را بنویسم.
چه میتوانستم در باره نادرمیرزا بنویسم؟ نواده شاهزاده ملک آراء ، شاهزادهای که شاعران در محضرش از او ادب و شعر میآموختند و رزمآوران در ستیزه با او جوجههای نیمروزه بودند.
نادر میرزا تنها تفاوتی که با جدش داشت؛ چشمهای آبیش بود که این را از مادر به ارث برده بود. مادری که از آنسوی ارس دل به عشق شاهزاده جهانبانی داده بود. در واقع نادرمیرزا آمیزهای بود از روسهای سفید و سلحشوران ایران زمین.
اینها را روی کاغذ نوشتم و فردا وقتی بار دیگر در مدرسه رفاه دوست ورزشکارم را دیدم که تفنگ در دست در مقابل اتاق زندانیان رژه میرود. با شتاب سراغش رفتیم که رفیق چه کردی؟
خیلی سوگوار و پراندوه نگاهم کرد و گفت: همه چیز را به خوبی فراهم کردم کار تمام بود، از راه دستشویی میخواستم تیمسار را با لباس آخوندی بیرون ببرم بخصوص که ریشش هم در آمده، ولی هرچه کردیم و هر چه التماسش کردیم حاضر نشد.
گفتم: من که به تو گفته بودم، تیمسار حاضر به فرار نمیشود. دوست ورزشکارم با این همه هنوز قانع نشده بود.
پیش خود فکر کردم که آیا جهانبانی میخواست ادای سقراط را درآورد که شب مرگ با آنکه شاگردانش وسیله فرار او را فراهم کردند حاضر به گریختن نشد، چون میگفت من باید بمیرم تا حقیقت زنده بماند. ولی تیمسار که فیلسوف نبود او یک نظامی ورزشکار و خلبانی شجاع و میهن پرست بود که فکر نمیکنم هیچوقت حتی یک کتاب فلسفه خوانده بود.
وضع او شبیه به «عقاب» خانلری بود در شعر«عقاب» که مرگ خویش را در پی زندگی کوتاه نزدیک میدید نزد زاغی میرفت که ای زاغ راز طول عمر تو چیست؟ و زاغ او را به مردابی که در آن لجن و مردار انباشته بود میبرد و میگفت اگر تو نیز از غذایی که من میخورم، بخوری عمر طولانی خواهی داشت. عقاب که عمر در اوج فلک برده به سر و حیوان را همه فرمانبر خویش دیده نگاهی به زاغ میکرد که ای بیچاره «گند و مردار ترا ارزانی» که من از همین عمر کوتاهم که در فراز ابر و در ملتفای نور و سپیده بوده راضیم و مبادا روزی که بخواهم با ساعتی زیستن مثل تو در این گندآب، یک روز بیشتر زندگی کنم.
آنگاه عقاب پر می کشد «سوی بالا میشود و بالاتر میرفت» تا «راست با چرخ فلک همسر میشود» یک لحظه اندیشیدم، بیگمان حتی برای چند ساعت لباس سرشار از تعفن و گندآلود یک ملا را بر تن کردن به نادر جهانبانی که در پشت فانتوم و اف-16 مینشست و مثل عقاب دل به آسمان می سپرد. همان حالی را می داد که عقاب با شنیدن سخنان زاغ دچارش گشته و با این تصویرها بود که روزهای سخت گذشت.
اولین گروه افسران را در شب خونین ژنرالها گلوله باران کردند. آنگاه دادگاهها بود و خداوندی که در دهان خلخالی«قاصم و جباره میشد و رنگ بخشش و طعم عفو را نمیدانست و زندگی را در قصاص خلاصه کرده بود. هر لحظه میشنیدیم از زبان برادران و خواهران مجاهد و فدائی که «العطش» ما خون میخوهیم و بگذارید این ژنرالها را گردن بزنیم.
عجیب بود در آن روزها گویی ستاد جنبش مجاهدین و دفتر رفقای فدائی فقط کارشان اعلامیه بیرون دادن علیه ارتش و فرماندهان در بند ارتش بود. آیا دانسته یا ندانسته حضرات آلت نقشه اصلی مسلط کردن خمینی بر ایران یعنی اضمحلال و نابودی ارتش سلحشور ایران نبود؟!
نوبت که به او رسید تنها به دادگاه آمد. بر خلاف گروه امیرافشار، برنجیان و همدانیان که باهم حاضر شدند ولی بعد در سه اتاق مدرسه، جداگانه در جلسه خصوصی به سوالها پاسخ میدادند، نادر جهانبانی را تنها آوردند. هنوز بلند بالا و آرام، فقط ریشش بلندتر شده بود. ابوالفضل حکیمی، زوارهای، فاضل و طهماسبی اعضای دادگاه بودند، خلخالی در آمد و رفت بود و در جلسه دوم ربانی املشی و محمدی گیلانی نیز حاضر بودند.
ادعا نامهای که علیه او تنظیم شده بود آنقدر پوچ و مسخره بود که حتی خود اعضای دادگاه نیز بر بیاساسی آن اذعان داشتند. یادم هست که زوارهای در پایان جلسه اول به پاسخ این سوال که تیمسار جهانبانی که مدتهاست در تربیت بوده و در کارها و اعمال فرمانداری نظامی شرکت نداشته پس چرا در ادعانامه او را مسئول خونریزیها و کشتارهای اخیر دانستهاید گفت: شما چه کار به ادعانامه دارید. ممکن است او در ماههای اخیر در جنایات رژیم دست نداشته باشد ولی به ستارهها و تاج روی نشانش نگاه کنید، اگر جنایتکار نبود که سپهبد نمیشد!! و این منطق قاضیان اسلام بود که میخواستند عدالت اسلامی را با محاکمه سران رژیم سابق به نمایش بگذارند.
در ادعانامه علیه او آمده بود که وی با خدمت در نیروی هوایی شاه، مستقیماً در خدمت آمریکای جهانخوار بوده، به همین دلیل سالها در این کشور به سر میبرد. پدر او عامل روس و خودش عامل سیا و صهیونیسم است!! او در طول ماههای انقلاب، فرماندهی عملیات علیه مبارزان مسلمان و هواخواهان جمهوری اسلامی را برعهده داشته است.
تیمسار بیآنکه سخنی بگوید همه حرفها را میشنید و بر خلاف خیلی دیگر از ژنرالها عصبی نمیشد و از جایش نمیپرید. در بازجوییها نیز میگفتند همینطور خونسرد بوده و و اغلب زوارهای و حکیمی را که از او بازجویی میکردند به مسخره میگرفته است. پس از سه جلسه وقتی که خلخالی از او خواست که از خود دفاع کند. از جایش برخواست و خیلی شمرده گفت:
آنچه را که شما مطرح کردید آنقدر مسخره و احمقانه است که من لزومی به پاسخ گفتن
به آن نمیبینم؛ اما چند دروغ بزرگ گفتید که همراه با اتهامزدنهای شما نشان میدهد
که حکم شما علیه من مثلاً صادر شده و همچنین حکایتگر این حقیقت است که شما نه تنها
مسلمان نیستید بلکه مشتی بیوطن، بیدین و مزدور هستید که به دستور اربابانتان فقط
و فقط قصد ویرانی کشور من و ارتش سرزمین مرا دارید.پدر من جاسوس روس نبود، بلکه افسری ایرانی بود که در روسیه درس خوانده، من هم
هرگز عامل کشوری نبوده ام بلکه در سالهایی که شما برای لقمه نان مزدوری، سر حسين را
از این منبر به آن منبر میکشاندید. در آمریکا به عنوان بهترین و با استعدادترین
خلبان ایرانی، بر اوج ابرها پرواز میکردم. حالا شما چگونه به خودتان اجازه میدهید
به من تهمت خیانت بزنید. شما از خودتان خجالت نمیکشید؛ شما از مردم شرم
نمیکنید؟
شما از هزاران جوان ایرانی که من با همه تلاش در راه فراهم کردن وسایل
ورزشی و ایجاد امکانات جهت تربیت روح و جسم آنها، در ماههای گذشته کوشیدهام، آزرم
نمیکنید؟ شما که هستید؟ آیا به جز جمعی غارتگر و خونخوار و بری از هر نوع صفت
انسانی، کسانی را میشناسید که چون شما بر هر آنچه ملی و ایرانی است تیغ بکشند؟
آقایان من پنجاه و یک سال به خوبی و نیکی زندگی کردهام و قرارگاهم آسمانها بود.
پاسخی به یاوهگوییهای شما ندارم. به دستوری که اربابانتان دادهاند عمل کنید، ولی
مطمئن باشید که مردم ایران خیلی زود از خواب فعلی بیدار میشوند و این تب که با
دروغ و تزویر شما به آن در جان و روح آنها رخنه کرده، بسیار سریعتر از آنچه فکر
کنید فرو خواهد نشست. آنگاه شما هستید و خشم ملتی که به تار و پود شما آتش
میکشد.
جهانبانی همه این حرفها را با همان خونسردی گفت که در روز 24 بهمن با من حرف زده بود، همین خونسردی باعث شد که تمام اعضای دادگاه از جمله خلخالی در جایشان میخکوب شوند و زبانشان بند بیاید. لحظاتی بعد ژنرال را بردند... نگاهی به حاضران کرد و با سر خداحافظی تلخی با من و نویسندهای فرانسوی که از «لیبراسیون» آمده بود، كرد...
آن شب ژنرال را همراه یاران و دوستانی دیگر؛ خلخالی و غفاری در پای دیوار مرگ به گلوله بسته بودند. خلخالی خودش هدف گرفته بود که حرفهای ژنرال او را کلافه کرده بود. کمالی یکی از تفنگچیهای خلخالی که بعدها به مبارزان پیوست، بعدها برایمان گفت: تیمسار جهانبانی اجازه نداده بود چشمش را ببندند؛ که میخواست شاهد پرواز گلوله باشد.
کمالی با زبانی ساده و لهجه مشهدیش همان حرفی را می زد که «خانلری» در قطعه عقاب سروده بود. ژنرال «لحظهای چند بر این لوح کبود نقطهای بود و سپس هیچ نبود»
وقتی سپهبد جهانبانی را برای محاکمه آوردند، کاغذی بر گردنش انداختند تا جرمش را بنویسند، اما او جرمی نداشت، و کسی نیز نبود که شهادت دهد او جرمی انجام داده پس جلادان که نتوانسته بودند به وی جرمی نسبت دهند بر روی کاغذ سفید نوشتند: سپهبد نادر جهانبانی عامل فساد !؟ این نوشته بدان جهت بر روی آن کاغذ سفید نقش بست که روح آزاده سپهید را در هم بشکنند
اما روح جهانبانی همانند عقابی در آسمان به ملکوت پیوست
.
.
.
ژنرال كاش بودي و مي ديدي كه 30 سال بعد از تو و همتايانت، مدعيان دفاع از آب و خاك و آسمان اين كشور چه كساني هستند !
|